پيام
+
پر مزن زخانه ات اي پرستوي علي
زبس در گلو عقده دارد دلم به زانوي غم سر گذارد دلم
چنان داغدار توام روز و شب كه خونابه از ديده بارد دلم
تو را اي خدايي ترين آرزو به دست خدا ميسپارد دلم
تو رفتي ولي ياد تو ماندنيست پس از تو چنين مينگارد دلم
اسيرم اسير غم داغ تو سر كوي تو خانه دارد دلم
نگاهي تو بر چشم ترم مرو ز خانه تو اي مادرم
پرستوي مهاجرم چرا ز لانه ميروي
مسافر خسته من چرا شبانه ميروي
كتاب عشق من تويي چرا چنين بسته شدي
مگر ت وهم مثل همه از مرتضي خسته شدي